روزنامه جامجم نوشت که بهنام ۱۴دقیقه قبل از ریزش پلاسکو، صدای پدرش را از پشت تلفن شنید.
آوار و آتش مرد میانسال را محاصره کرده بود، اما همچنان امیدواری میداد. میگفت: «ما اینجا گیر کردهایم، اما نگران نباشید. الان آتشنشانها میآیند، نجاتمان میدهند. محسن پایش شکسته. من کنار او هستم. با هم میآییم بیرون»؛ چند دقیقه پس از قطع تماس، اما پلاسکو ناگهان فرو ریخت و آوارش بر سر آتش نشانها و کسبه و خانوادههایشان خراب شد.
دیگر کسی آن سوی خطهای تلفن نبود که جواب تماسهای پیدرپی بهنام را بدهد. یک روز پس از دیوارکشی دور خرابه پلاسکو، پیکر پدرش، حبیب شادی، شناسایی شد.
بهنام به «جامجم» میگوید: «حال خانوادهام خیلی خراب است. چهارم بهمن تولد پدرم بود. ۵۵سالش تمام میشد. در این مدت چند بار زنده و مرده شدیم تا سرانجام پزشکی قانونی پیکر پدرم را شناسایی کرد و تحویلمان داد. او را در زادگاهش تبریز تشییع میکنیم.» حرفش را میخورد. نامخانوادگی او «شادی» است؛ حسی که چند روزی است کاملا با آن غریبه شدهاند.
شما چطور از حادثه باخبر شدید؟
آن روز در تبریز سر کارم بودم که یکی از دوستانم زنگ زد و گفت: «پلاسکو دارد میسوزد، از پدرت خبر داری؟» خبر نداشتم. سریع به گوشیاش زنگ زدم، اما برنداشت. چند دقیقه بعد، ساعت ۱۱ و ۱۶ دقیقه خودش به من زنگ زد و گفت: «من و محسن در ساختمان گیر کردهایم و محسن پایش شکسته» صدای محسن (همکار پدرم) را از پشت تلفن میشنیدم که درد میکشید. پدرم امیدواری میداد. میگفت: «الان آتشنشانها میآیند نجاتمان میدهند» اما ۱۰ دقیقه بعد، کل ساختمان خراب شد.