• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

داستان کوتاه؛ تکیه گاه بی تکیه گاه

  • 02 خرداد 1396 - 10:13
داستان کوتاه؛ تکیه گاه بی تکیه گاه

کاری از دست ما ساخته نیست. براش دعا کنید. دکتر درحالی که به سمت اتاق مشاوره می رفت، ادامه داد: خیلی دیر شده است. تا حالا کجا بودید؟!..

یکی می گوید: تقصیر من است. چقدر بخاطر مسائل بی خودی، دعوا راه می انداختم. دومی: من خودم را نمی بخشم، هیچ وقت. دیگری گوشه نشسته؛ صورتش سرخ شده و سرش رو پایین انداخته است. احمد از صندلی جستی میزد به وسط سالن و می گوید: خب مرگ آغاجون و علی هم بی تاثیر نبود. چرا یک سره می خندید؟ چرا هیچ وقت ننالید؟ چرا…  اگه می خواهید او را ببینید، عجله کنید.. دکتر با این جمله به بحث داخل سالن خاتمه می دهد و دوباره به اتاقش بر می گردد.

پشت شیشه جمع می شوند. هیچ فرقی نکرده و با همون صورت معصوم و پرخنده وایساده بود؛ پرستار را نگاه می کرد. پرستار باخنده ولی سریع لباسهاش را بیرون می آورد و لباس سفید تنش می کرد. دقایق سنگینی بود. پرستار دستش را محکم گرفت و آرام در دهلیز دراز روبرویشان گم شدند. انگار مادر داشت با خودش تموم صبوری های دنیا را می برد. با دستی نامرئی شیره وجود بچه هاش را از لای نرده ها به سمت خودش می کشید. هرچی بچه ها صدا میزدند، اصلا عکس العملی نشان نمی داد، انگارچیزی نمی شنید. دکترآروم گفت: بی فایده است. اون واکنشهای بازتابیش رو به طور کامل از دست داده. از پنجره های سالن تابش ارغوانی غروب چقدر زیبا می نمود. مادر مثه همیشه آروم قدم برمی داشت و جاده طاقت فرسای زندگی را ذره ذره تمام می کرد. انگار خودش هم خوب حس می کرد که این آخرین دهلیزی ست که طی می کند….

حسین پوررشیدی

 

ثبت دیدگاه