یادداشتهای روزانه یک روحانی که به شهر انار سفر کرده، در روزنامه همشهری منتشر میشود.
متن یکی از این یادداشتها بدین شرح است:
قبل منبر، نگاهی به «حسین علی اکبر محمد» میکنم و دستی ملتماسنه به ریشم میکشم که جان جدت وسط این یکی پارازیت نیا و حاشیه نزن. میخنددد و برای جواب هم شده همزمان با خنده همیشهاش، مطابق حرکت من، دست میکشد به صورتی که انگار سالهاست مویی رویش نروییده. سعی میکنم برعکس دیروز تنذیری و هشداری جلو بروم. همیشه هم نمیشود با گل و بلبل و حوری مردم را توی بهشت برد؛ گاهی هم بغض معاویه لازم میشود.
کمی جای کمرش را به پشتیای که لم دادهاند عوض میکنند و یکی دوتاشان سرشان را جلوتر میآورند که بهتر بشوند. جوانی ته مسجد با دست رفیقش که محو موبایلش شده تنه میزند که ببین حاج آقا چه میگوید و فکر نمیکردم جهنم و توابعش اینقدر تأثیر داشته باشد و یادم باشد از فردا روی آیات سوره واقعه بیشتر کار کنم.
دعای آخر سخنرانی را که میخوانم دستانشان را موقع «آمین» بازتر کرده و بالاتر میبرند، کاملا مشخص است که حوریها مغلوب خازنین جهنم شدهاند.
حتی «حسین علی اکبر محمد» هم نمیخندد. موقع همان مراسم آیینی دست دادن آخر سخنرانی؛ سمتام میآید و در گوشم میگوید اینا که گفتی واقعیه؟ لحن شوخ طبعانهاش آنقدر ضعیف و کم جان شده که چیزی نمیگوییم. حتی نمیخندم. خیلی جدی نگاهش میکنم و میگویم حسین! من بالای منبر با کسی شوخی ندارم!
به شکل واضحی بهت زده شده. «نه» بیجان و کمرمقی میگوید و سمت در مسجد میرود و نزدیک در میشود میگویم حسین آقای علینژاد؛ ظاهرا شما برای کار در باغت یه قولکی به ما داده بودی. همانطور که تسبیحش را داخل جیب میکند و سرش پایین است، میگوید: حاجی آقا اوضاع خرابه. خراب.
منبع: روزنامه همشهری