• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

نوشته‌های یک روحانی از سفرش به انار؛ راهی برای گریه

  • 13 تیر 1394 - 16:28
نوشته‌های یک روحانی از سفرش به انار؛ راهی برای گریه

به گزارش خبرگزاری رسا، خاطرات روزانه سفر تبلیغی حجت الاسلام سید احمد بطحایی ماه رمضان امسال به شهرستان انار استان کرمان منتشر شد.

 متن یادداشت بدین شرح است:

هنوز نیم ساعتی تا اذان ظهر مانده. من مقدمه مجموعه «مرگ» رومن گاری را می‌خوانم. پسرم به کلیپ‌های ضبط شده کلاه قرمزی نگاه می‌کند و همسرم، بی‌حال، خیره به تلفن همراهش.

صدای قرآن که می‌آید کاغذی را که برای سخنرانی آماده کرده‌ام، توی جیب می‌گذارم. به مسجد که می‌رسم پیرمردِ کوتاه قامتی با عصای کهنه چوبی، جلوی در مسجد ایستاده و با دیدن من سمتم می‌آید. بعدِ سلام و چند «ببخشید» می‌گوید: «حاجی آقا امروز روضه حِضرت خِدیجه را بُخون.» با لبخندی مثلاً رحمانی می‌گویم: انشالله فردا حتماً می‌خونم. از نرمش صدایش کم می‌کند و جدی‌تر می‌گوید: «حاجی فردا هرچِ خِستی بخون. امروزو ولی روضه حِضرت خِدیجه بخون.»

لبخندم را کِش می‌دهم و مهربان‌تر می‌گویم: «حاجی باید قبلش مطالعه کنم و مطلب آماده کنم.» محکم می‌گوید: «مگه تو حاجی نیستی؟ این حرفا چیه! بخون دیگه!» خواهش و جدیتی که بین چین و چروک پیشانش‌اش هست قانع‌کننده تر از آن است که دوام بیاورم.

در بین نماز به این فکر می‌کنم چه بگویم. چطور از صحبت‌هایم پُل بزنم به حضرت خدیجه. بعد از نماز و دعا می‌روم بالای منبر. صحبت‌های اصلی‌ام که تمام می‌شود می‌گویم: «فردا وفات حضرت خدیجه است.» توی دلم می‌گویم مادربزرگ کمکم کن و می‌زنم توی مصیبت. تا می‌گویم «الاسلام علیک یا خدیجه الکبری» پیرمرد با دست محکم می‌زند به پیشانیِ آفتاب سوخته‌اش و اشک از چشم‌هایش نم نم می‌آید و لای ریش‌های چند روز نتراشیده‌اش گم می‌شود. سوزِ ناله‌اش حتی روی من هم تأثیر می‌گذارد و جان سوزتر می‌خوانم.

روضه و دعای بعدش که تمام می‌شود، سمتم می‌آید. محکم بغلم می‌کند و می‌بوسدم. صورتش هنوز خیس است. خوشحالم هم دلش را نشکسته‌ام و هم روضه خوبی خوانده‌ام. از همه خداحافظی می‌کنم و سمتِ خانه می‌روم که جوانی از پشت صدایم می‌کند. برمی‌گردم. کمی عقب‌تر از پیرمرد چفت به ستون نشسته بود. چشم‌هایش قرمز است هنوز. پیرمرد هم چند قدم عقب‌تر از او ایستاده. «ببِخشِدا ولی حاجی می‌شه یه خواهشی کنم؟» لابد می‌خواهد فردا یک روضه دیگر برایشان بخوانم. خیلی بهشان چسبیده انگار. با همان لبخند رحمانی‌طور می‌گویم: بفرمایید. «حاجی مِشه دیگه روضه حِضرت خِدیجه نِخونی».

 یک آن همان خنده روی لبم خشک شده و می‌ماستد. می‌گویم چرا؟ «حاجی خِدیجه اسم مادِرِمه، چهل روز پیش فوت کرد. نِخونی برای این بابام بهتره. دستتم درد نکنه.» سریع خداحافظی می‌کند و سمت پیرمرد می‌رود.

ثبت دیدگاه