فرنوش روایتی از آتنا (کودک کار) منتشر کرده است.
اسمش آتنا است و حوالی پارک دانشجو قدم میزد و گل میفروخت…
فرنوش: آتنا دوست داری درس بخونی؟
آتنا: خیلی خاله
فرنوش: درس هم میخونی؟
آتنا: آره کلاس چهارمم اما خجالت میکشم تو مدرسه.
فرنوش: پدر و مادرت کجان ؟
آتنا: مادرم خونههای مردم کار میکنه. پدرم هم یه موتور قرض کرده مسافرکشی میکنه
فرنوش: چند تا خواهر و برادرین ؟
آتنا: ۴ تا
فرنوش: اونا هم کار میکنن ؟
آتنا: نه خاله
فرنوش: پس چرا تو کار میکنی ؟
آتنا: میخوام به مامانم کمک کنم، دلم براش میسوزه
فرنوش: تو بزرگتری؟
آتنا: نه خاله سومی هستم
فرنوش: نمیترسی تو خیابونا تنهایی راه میری و کار میکنی ؟
آتنا: مادربزرگم باهام میاد اون گوشه میشینه ولی من نمیترسم خاله
فرنوش: پولهات میدی به مامانت ؟
آتنا: آره خوشحال میشه منم دلم خوشحال میشه
فرنوش: پدر و مادرت نمیگن نمیخواد کار کنی، درس بخون مهمتره ؟
آتنا: ننننه خاله، خیلی مهربونن، پدر و مادرم خیلی جوونن، خب پولشون کمه
فرنوش: حتما مهربونن عزیزم اما بهم قول بده خوب درس بخونی
آتنا لبخند قشنگی زد و گفت قول قول
آتنا: خاله حالا که میخوای بری گل برای دوستت هم ببر
من هم دو شاخه ازش خریدم ..
آتنا: خاله میدونی یکی از بزرگترین آرزوهام چیه ؟
فرنوش: بگو عزیزم
آتنا: دوست دارم یک هندزفری مثل مال شما داشته باشم ….
تمام مدت که با هم قدم میزدیم دستانش در دستانم بود و با خوشحالی و ادب به تمام سوالهایم پاسخ میداد…
به امید روزی که تمام کودکان با کودکانه لبخند بزنند کودکانه زندگی کنند..
منبع: شبکههای اجتماعی