• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

داستانی کوتاه از یک مخاطب

  • 08 شهریور 1393 - 0:05
داستانی کوتاه از یک مخاطب

یکی از مخاطبان انارپرس به نام حسین زاده داستانی کوتاه فرستاده .

آسمان مکثی کرد…
یازده،دوازده،سیزده…دوباره میشماره بازم که سیزده تاست.خوب نگاه
میکنه.یه خورده فکر میکنه.دور میزنه.برمیگرده ومیپرسه خبری نشد؟میگن
نه.سرشون داد میزنه:پس شما اینجا چه غلطی میکنید؟
رو یه نیمکت شکسته میشینه.آفتاب داره غروب میکنه.چقد این غروب غم انگیز
ودلگیره..دیروز چه غروب قشنگی بود.داشت تو سالن تئاتر سربه سر علی
میذاشت،چقد خندیدن.ولی امروز معلوم نیست علی کجا رفته که پیداش نیست؟!
چند نفر داشتن به سرعت کمدی را از زیر آوار بیرون میکشیدند.بطرفشان میدود
وخودش رو روی کمد میاندازه.دیگه خسته شده.کاش خودش باشه…درش رو به
بیرون پرت میکنه.آره خودشه!خدا رو شکر که پیداش کردم!!
جنازه رو کنار سیزده جنازه دیگه میگذاره و شروع میکنه به
شمارش.یک،دو،…سیزده و چهارده.حالا درست شد.خسته وکوفته بلند میشه نه
نای راه رفتن داره ونه حوصله ی تمرکز روی اتفاقی که افتاده.فقط دوست داره
بخوابه.به صورت علی نگاه میکنه.خاک وخونهای لخته شده ی روی صورتش رو با
دقت وحوصله وبا آستینش پاک میکنه.بعد در آغوشش میکشه وکلی میبوستش.به
لهجه خودشون،آروم باهاش حرف میزنه.اونقد آروم که نزدیکترین آدمای اطرافش
هم متوجه نمیشن.اشکهاش رو پاک میکنه وکنارش دراز میکشه.چه خواب آروم
وقشنگی…

ثبت دیدگاه