پسری بود به نام نمکی
پسر بی ادب و بی نمکی
بود بدتر زِ «علی مردان خان»
چونکه می زد همه جا ،هر کـَلِکی
صبح ها گـُشنه به مکتب میرفت
ظهر و شب هم ،همه کارش چـِـپِـِـکی
جای خرما ، هـَله هوله میخورد
شاد می گشت به کیک و پفکی
مادرش تا که غذا می آورد
زود می گفت که سیرم، اَلِکی
تا که بالای سرش زور نبود
او نمی زد به غذا ناخنکی
پسرِ عمّه ی خود را روزی
داد هُل درداخل چاهی،کُـپِکی
پدرش هم به سبیلی دَه بیل
ترکه می کوفت به پشتش،تَـرِکی
ذِلـّه بودند همه از دستش
پشت میکرد به چوب و فلکی
با همان ذات پدرسوخته اش
رفت و زد دست به کاری خرکی
روزی از پله به بام خانه
رفت و افتاد به پایین پـِـسِکی
دست و پایش که شکست آدم شد
شده حالا پسر عاقلکی
بچه ها حرف مامان گوش کنید
تا نباشید به مثل نمکی
حسین مهرابی