• امروز : پنج شنبه - ۶ اردیبهشت - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 25 April - 2024

شعر؛ شکوه

  • 05 تیر 1392 - 0:01
شعر؛ شکوه

مهدی مبارک است و به لب جام شربت است

اما دلم غریبه ی  این جشن و شربت است

دریای جان خسته پر از موج شکوه است

بنشین و بشنو سفره دل پر ز صحبت است

از بس نیامدی گله هایم هزار شد

انتهای راه زمانه ترس و وحشت است

از بس نیامدی بت نیرنگ جان گرفت

در جای جای ارض و سما بدعت است

پیکان تیز حرمله برسر کربلاست

در سرزمین زینب کبری اسارت است

از آسمان قدس چه خونابه می چکد

شمشیر و گرز سر زده دنبال رخصت است

از بس نیامدی دل عالم گرفته است

تا کی در انتظار رخت این چه غیبت است

داغی به شقایق عمرم نمانده است

از بس که فکر یک کفن و خاک و تربت است

از جمعه های سرد و غریبانه پر بگیر

سخت است انتظار تو کی وقت رویت است

بگذار تا بزنم کمی داد  حیدری

گیرم به دست بیرق افسون مثنوی

گیرم که از تو با تو به تو شکوه ها کنم

بر لوح انتظار زتو جلوه ها  کنم

مهدی زمین فروخته رنگش به آسمان

جز  خون که هست رنگ تمام زمین و آسمان

در جایگاه لاله تبر خنده می کند

از بوی خون لاله اجل زنده می کند

امروز سهم ماهی محتاج تشنگی است

بازار پر زمشغله بازار بردگی است

در کنج سینه ما پول  اکبر است

درگیر زندگی همه”  الله اصغر است

مجنون قصه عاشق لیلای دیگر است

بلوای سینه اش سر سودای دیگر است

فرهاد” کوه شهوت و دینار می کند

بر لوح  دل شمایل انکار می کند

دیگر کسی برای کسی غم نمی خورد

حتی برای مرگ گلی هم نمی خورد

هر کس برای خویش خدایی گزیده است

از خاک کفر کعبه نمایی گزیده است

هر کس به دور کعبه  خود در طواف شد

در اب چاه زمزم خود پاک و صاف شد

کجاست آن ره حبل المتین بگو

منجی کجاست آن گل نرگس حزین بگو

دیگر بس است عاطفه پیکار میکند

از من طلب  وعده  دیدار می کند

جز بوی عطر تو راه چاره نیست

در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست

گفتم که جمعه جمعه های دلم ساده میکنم

دل را برای روی تو   دلداده می کنم

مهدی تو هم لباس ظهورت به تن بپوش

تا من بساط   چای  تو آماده  میکنم

شعر از حسین

ثبت دیدگاه