• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

داستان کوتاه یک شهروند اناری درباره پدر؛ دربست، پائین شهر

  • 13 مرداد 1394 - 18:05
داستان کوتاه یک شهروند اناری درباره پدر؛ دربست، پائین شهر

خسته و کوفته و عرق کرده می آید. می شود دقیقا رنج و خستگی هشتاد سال زندگی را روی صورتش شمرد. آرام بیل و سفره اش را در حیاط می گذارد. پاهای پر از گِل و پینه بسته اش رو شسته، بینی اش رو فین می کند، سیگاری آتش می زند، کنار دیوار تکیه می دهد وکاپشنش رو بیرون می آورد.

ظهر پائیزاست وهوا گرم شده. درختهای باغچه طلایی رنگ شده اند. نسیم ملایم وخنک پائیزی او را با خود می برد…کودکی، ترک تحصیل، کارگری … یک لحظه مکث می کند! صورتش سرخ می شود. مثله بچه های شیطون اطرافش رو می پاید! اولین سیگار!! پشت بام خانه. نفس نفس می زند. شدیدا به سرفه می افتد.صدایی می آید. سیگار را می اندازد پائین وفرار می کند…داماد می شود…با خورجین های پر ازجنسهای نسیه به خانه می آید …بچه اش را نشانش می دهند. خوشحالی وترسی مبهم چهره اش رو می پوشاند..

پنجاه تومان حقوق یک ماه و شیش تا بچه؛ پولها رو دست زنش می دهد وخودش را راحت می کند. فقط چند بسته سیگار می گیرد.

چهل زنشه، دارد آتیش می گیرد. چرا هیچ کاری نکرده. چقدر زحمت می کشید. کاشکی یک بار توانسته بودم ببرمش مشهد. آمد تو خوابم وگفت ازت ناراضی نیستم، فقط هرچی تو کردی وهشت تا بچه هام.

حالا بچه ها هرکدومشون رفتن سر خونه و زندگیشون. چند هفته ای یک بار سر میزنن، خوب آنها هم دنبال بدبختی های خودشانند.

دلتنگ زنش می شود. لباس های مشکی اش را می پوشد و راه می افتد. دستهایش می لرزد. سیگارش سوخته وخاموش شده. آرام بلند می شود وحرکت می کند.

تیغه ی گداخته ی غروب،آسمان را خون باران می کند…چه غروبی…

حسین پوررشیدی

20150804-WA0006

ثبت دیدگاه