شعر زیر سروده محمد گرجی، یکی از شاعران اناری در با عنوان «زندگینامه هنده» است.
روزی سلمان ز راهی کرد عبور
دید پیرمردی با دختر کور
چو نزدیک رفت سلمان فارسی
پس از عرض سلام و احوالپرسی
بدانها گفت چرا اینجا نشستید
در این محل منتظر که هستید؟
پیرمرد گفتا که اینجا من غریبم
در این وادی به دنبال طبیبم
گفت آیا امروز همراه سلمان میشوی؟
گر دخترت بینا شد مسلمان میشوی؟
گفت آری سرمایه هر چه خواهی میدهم
دار و ندارم در این کار مینهم
سلمان را سرمایه احتیاج نیست
حتی درهمی هم مرا محتاج نیست
گر عهد کنی که مسلمان شوی
رهرو علی شیر یزدان شوی
بی شک دخترت امروز بینا میشود
همچو چشمان آهو مینا میشود
دختر با پدرش همراه سلمان
رفتند بیت علی آن شاه مردان
بازگو کردند ز عهد و پیمان
به نزد علی آن شیر یزدان
علی به سلمان گفت حسینم بیار
زیرا او هست چاره این کار
چو سلمان حسین را آورد نزد پدر
گفت ظرفی پر از آب آورید دگر
حسین دستان خویش پر از آب کرد
به سوی چشمان دختر پر تاب کرد
ناگهان هلهله و هیاهو شد
چشم دختر بینا همچو آهو شد
تا که چشم دختر افتاد به علی
شهادتین گفت بی معطلی
حسین گفت نامت بگو به بنده
گفت ای حسین نام من هست هنده
من اکنون شرمندهام شرمنده
محبت جبران کنم در آینده
مدت چار سال روزها شب کرد
در بیت علی کلفتی زینب کرد
با گذشت روزگارانی مدید
تا که هنده گشت همسر یزید
تا شبی بود در کاخ همره یزید
ناگهان صدای نالهای را شنید
بدو گفت محل این صدا از کجاست
جوابش داد از درون خرابههاست
چندین نفر به اسارت گرفتهام
زن و مرد تحت نظارت گرفتهام
هنده به همسرش گفت ای یزید
اذن بده ز آنه اکنم بازدید
چو هنده وارد خرابه شام شد
زینب در بین اسیران گم نام شد
هنده واردشد ولی با چشم بینا
گفت بزرگتر کیست بیاید اینجا
با انگشت زینب را کردند اشاره
گفت اهل کجا هستی ای بیچاره
زینب گفت اهل مدینه هستم
هنده گفت مدینه را میپرستم
ازکدام محله هستی ای اسیر؟
که این چنین گشتهای دلگیر
ازمحله بنی هاشم هستم من
از من چه می خواهی ای همسر دشمن
بهر من بگو بدون معطلی
آیا میشناسی حضرت علی؟
بگو بینم کجاست سرورم حسینا؟
آن که چشمان مرا کرد بینا
باید بگویی تو همین امشب
آیامی شناسی سرورم زینب؟
بدو گفت من خود زینبم ای هنده
یزید ما را به این خرابه آورده
اگر تو زینبی پس کو حسینت؟
کجاست آن شفا بخش و نور دو عینت؟
حسینم با لب عطشان سر بریدند
به روی یارانش خنجر کشیدند
بگو بینم عباسش چهها شد؟
گفت در کربلا دستش جدا شد
بگو آیا اصغرش شیر خورده؟
بگفت نه به گلویش تیر خورده
گرجیا سکوت، شعر سرودن بس
زین مصیبت شیعه را نیست نفس