طنزی خواندنی از محمد پوررشیدی (محمد آذر)، طنزپرداز درباره مسافرات یک خانواده به شهر انار و حاشیه های آن.
۸:۴۰ صبح
پس از ساعت ها رانندگی در مسیر مسافرات به طرف بندرعباس، به شهر انار نزدیک میشدیم ولی هنوز مسئله رفتن یا نرفتن به انار بود. همسر میگفت: “جایی که نمی شناسیم نباید بریم.کلی از وقتمون رو می گیره”. من میگفتم: “نخیر! هرجای جدید ارزش یک بار دیدن رو داره”. همسر که داشت رسما بنده را به دیکتاتوری محکوم میکرد و در کنار کیم ایل سونگ، معمرقذافی و اوباما طبقهبندی مینمود،گفت “اصلا بیاین طبق قواعد دموکراسی که تو ازش هیچ بویی نبردی! رایگیری کنیم”. بنده سعی کردم مثل یک سیاستمدار و البته یک راننده کارکشته،خونسردیم را حفظ کنم و با پذیرش رایگیری، منش دموکراتیک خود را به صورت عملی نشان دهم…
دختر بزرگمان هم عقیده با من بود و دختر وسطی موافق با مامانش. تا اینجا آراء مساوی بود و میماند نظر دختر چهار سالهمان، که از وقتی اسم انـار را شنیده بود بطور لاینقطع داد میزد: “انــــــار می خواااام”. من سریع این تهدید را به فرصت تبدیل کردم؛
من: بیا! اینم اکثریت آرا برای رفتن به سمت انار
همسر (جیغ کشید): اعتراااض دارم!
من: این چه طرز اعتراض به نتایج انتخاباته؟ آروم اعتراض کن خب!
همسر (با لحن آرامتری) : رای این بچه که قبول نیست. منظورش این انار نیست که…
دختر چهارسالهام: خیلی هم قبوله! رای منو پس بدههههه! من انـــــــــــار می خوااااام (و شروع به جیغ کشیدن کرد)
در میان آب گل آلود و اذهان مشوش خانواده!، من که کلا از اول هم نسبت به لیبرال دموکراسی غربی خوش بین نبودم، از فرصت استفاده کرده و به صورت زیرکانهای به سمت شهر انار رفتم.
۹:۰۰ صبح
در میان بحثهای اعضای خانواده، به یک میدان رسیدیم. ایستادم و دنبال کسی می گشتم که راهنماییمان کند. ناگهان دیدیم از دور، گردباد شدیدی به راه افتاده است و با صدای غرش عجیبی به ما نزدیک و نزدیکتر میشود. خانواده که حسابی دلواپس شده بودند، سعی کردند ما را به سمت جادهای که از آن آمده بودیم برگردانند ولی ما بر سر مواضع خود پافشاری کرده و تن به این درخواست سازشکارانه ندادیم. گردباد هر چه نزدیکتر میشد، وحشتمان هم بیشتر میشد تا جایی که حاضر بودیم هرگونه توافقنامهای را امضا کنیم که فقط از آن محل جان سالم به در ببریم.
کمی بعد دختر وسطی داد زد “اِوااا!خدا مرگم بده! موتوریه!”. ما کمی دقت کردیم و بعد از چند ثانیه فهمیدیم این همه گرد و خاک و سر و صدا، بخاطر یک پیرمرد موتورسوار است که دارد شتابان از جاده خاکی به سمت ما میآید. مانده بودیم صدایش بزنیم یا نه، که خودش آمد کنار ما ایستاد، نه گذاشت و نه برداشت و پرسید: “بچه ی کی هَسی؟؟”. ما همان لحظه دچار نوعی یاس فلسفی شدیم که بین این همه موضوع مختلف برای آشنایی و صحبت کردن،چرا پای پدر ما را وسط کشیده است؟؟
در همان لحظه نگاهمان به یک بیل جلب شد که بطرز ماهرانهای عقب موتورش جاسازی شده بود. کمی جا خوردیم و وقتی دیدیم داخل خورجینش پر از سیبزمینی است، دیگر خیلی خیلی دلواپس شدیم. خانوادهمان که فکر می کردند این پیرمرد به عنوان نوعی گشت ارشاد بومی در این شهر مشغول به فعالیت است، کمی هراسان شدند و در کسری از ثانیه، وضعیت حجاب خود را از حالت “بد حجابی” به “خوب حجابی” تبدیل کردند. سعی کردم بر خودم کنترل داشته باشم، با لبخندی بر لب وارد مذاکره شدم. اول ترجیح دادم جواب سوالش را تمام و کمال بدهم. به عنوان سخنگوی خانواده به پیرمرد گفتم؛
من: این سه تا، بچههای من هستند. این خانم هم فرزندِ پدرخانمم هستند! و من هم فرزند فریدون هستم،اسنادش هم موجوده اگه بخواین.
پیرمرد (که انگار قانع نشده بود):کدام فریدون؟ شهربابکی هَسی؟!…
۱۰:۵ صبح
ما بعد از مذاکرات طولانی پنج به علاوه یک! (خانواده پنج نفره ما با آن پیرمرد) فهمیدیم که این بنده خدا حسن نیت و قصد راهنمایی ما را داشته است و ما بیخودی دلواپس شده بودیم. اتفاقا خیلی هم پیرمرد خونگرم و باصفایی بود (ما بصورت خانوادگی عادت داریم همینجور بیخود دلواپس بشویم). بالاخره با راهنمایی آن پیرمرد دوست داشتنی، به سمت خیابان روبرویمان حرکت کردیم. ناگهان گنبد آبی رنگی را از دور دیدیم. باورمان نمیشد امامزادهای به این زیبایی در این شهر کوچک وجود داشته باشد. (هرچند بعدا مثل خانواده دکتر ارنست، خودمان یک قلعه بسیار زیبا و چند مکان زیبای دیگر هم کشف کردیم).
از چیزهای دیگری که دستگیرمان شد این بود که بعضی از مردم اینجا، وقتی غریبه باشی و شما را ببینند، تا نفهمند از کجا آمدی و آمدنت بهر چه بود- به کجا میروی، آخر ننمایند راهنماییات!
ساعت ۱:۲۵بعدازظهر
به مغازهای رفتیم. بعد از خرید ملزومات ناهار، از فروشنده تشکر کردیم. فروشنده گفت: “خدا حافظ، سلام به فریدون برسونید!”. ساعتها ذهنمان مشغول شده بود که از کجا نام پدرم را میدانست؟ و آیا در انار از سیستمهای فوق پیشرفته اطلاعاتی برای مخابره اخبار استفاده میشود؟
مردم انار علاقه زیادی به پستهکاری داشتند. ما به چشم خودمان دیدیم یک کشاورز حس کرده بود فضای اتاق خوابشان بیش از حد بزرگ است، بخاطر همین در ضلع کنار پنجره اتاق خوابشان، چند راس درخت پسته کاشته بود.این کشاورز در گفتگو با ما گفت: “از میزان محصول اتاق خوابشان بسیار راضی است”.(منظورشان محصول پسته بود). ایشان در ادامه افزودند:”با کاشت درخت پسته در اتاق خواب، میتوانم هر روز صبح که از خواب بیدار میشوم، رسیدگی خود را شروع کنم”. ایشان بعدا اظهار داشتند که همسرشان، فقط زمان سمپاشی دیگر نمیتواند “با حفظ شئونات حاکم بر جامعه” در اتاق خواب بخوابد. به جز زمان سمپاشی،همسرشان مشکلی با هرس کردن درختان، آبیاری غرقابی و سایر عملیات کشاورزی ندارد و عادت کرده است. وی افزود کلا خانمها در انار زود عادت میکنند و این نشان از پایداری بنیان خانواده در انار و مشت محکمی بر پوزه ی یاوهگویان است. (اینجا را خیلی با حرص گفت). در آخر به ما گفت: “سلام به فریدون برسونید! راستی، کی پخش میشه؟” ما در آن لحظه آنقدر یاس فلسفی گرفته بودیم که فقط توانستیم خداحافظی کرده و ساعتها به این جملات فکر کنیم…
ساعت ۳:۴۵ عصر
داخل پارک شهرداری با خانواده و با حفظ عرف حاکم بر جامعه، خوابیده بودیم و فکر می کردیم؛
برایمان عجیب بود که شهر انار با این موقعیت خاص جغرافیایی و تاریخی، چرا خوب به مسافران معرفی نشده است. مسافران معمولا بصورت اتفاقی یا گذری، یا مثل ما بر اثر اغتشاشات غیر دمکراتیک خانوادگی! وارد این شهر میشوند. در صورتی که ده کورههایی هستند که به لحاظ قدمت و آثار دیدنی اصلا قابل مقایسه با شهر انار نیستند ولی با کمک تبلیغات، همت و روی زیاد! توانستهاند بسیاری از گردشگران را به سمت خود جذب کنند.
در این سفر چیزهای زیادی برای فکر کردن وجود داشت. اینکه چرا با وجود این همه بیآبی و خشکسالی، اقتصاد این شهر کاملا بر اساس محصول پسته استوار است؟ اینکه چرا گردشگری در این شهر دیدنی رونقی ندارد؟ و…
ساعت ۵ عصر
سفر کوتاه ما به انار خیلی خاطره انگیز بود و به سایر دوستان و آشنایان هم بازدید از این شهر تاریخی را توصیه خواهیم کرد…فقط همین چند مورد یاس فلسفی بود که برایم پیش آمد… چون اعضای خانواده ،تعریف بیمارستان فوقالعاده مجهز انار را شنیده بودند، توصیه کردند که خودمان را برای درمان یاس فلسفی پیش آمده، به آنجا معرفی کنیم. من وقتی فهمیدم همه اعضای خانواده (حتی دختر کوچکمان) روی رفتن ما به این بیمارستان اتفاق نظر دارند،”با استفاده از دموکراسی بومی خودم” به سمت بندرعباس حرکت کردم!