• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

یادداشت‌هایی از زهرا و حمیده توکلی؛ زندگی را با دیدگانت بخوان

  • 01 آذر 1395 - 8:31
یادداشت‌هایی از زهرا و حمیده توکلی؛ زندگی را با دیدگانت بخوان

زهرا و حمیده توکلی، خواهران دوقلوی انار هستند که در دانشگاه الزهرا تهران تحصیل می‌کنند.

زهرا توکلی دانشجوی رشته نقاشی و حمیده توکلی دانشجوی رشته گرافیک در این دانشگاه است.

photo_2016-11-21_08-17-39

متن زیر نوشته زهرا توکلی است:

پنج برگ از شکوفه احساس

پنج  برگ از خاطرات زندگی‌ام را برایت روایت می‌کنم؛ کلید خوشبختی تنها در دستان خود خود ما است.خودمان انتخابگر می‌شویم؛ که شاد زیست کنیم یا در بر اسارت اندوهی بی پایان.

برداشت ما از زندگی: همان است که خود می‌کاریم.

۱- هفت سالم که بود؛یه پنجره کوچک رو به پذیرایی خونه باز می‌شد، تابستونا گلخونمون برگای قشنگی داشت، جون می‌داد بارون بزنه تا از پنجره رقص بارون با برگها رو تماشا کنم.

چندماه بعدش،همین که پاییز می‌خواست بیاد؛هوام دردش می‌گرفت و زاییدن «سرما»ش گل می‌کرد؛ اونوقت بود که دلت می‌خواست گرمای برگای زرد و نارنجی رو تا سر زمستون امانی بگیری .

امان از زمستون؛به پنجره هم رحم نمی‌کرد!

نه می‌گذاشت من زیباییش رو ببینم؛ نه زیبایی چرخهای ویلچر من رو ببینه.

‘واسه همین تمسخر کودکانه زمستون رو دوست نداشتم’

بهار که می آمد؛خنده هم جولان می‌داد که آی بیدار شوید زیبایی را که هیچ؛یک دل سیر نفس گرم را برایتان پیچیده ام.

اما! امان از رفتن‌ها…

امان از گریم‌های غلیظ چندماهه…

امان از وعده‌هایی که؛ جان ماندن را می‌گیرد.

۲۰ سالم که شد؛یه ویلچر جدید خریدم،پدرم خانه را عوض کرد؛

در اتاق آبی رنگ من هیچ پنجره کوچکی نبود…

تغییر فصل‌ها را در فصل، فصل زندگی اطرافیانم می‌بینم.

امروز را با آغوشی گرم هستند !

اما فردا چه؟

نت به نت عوض می‌شوند بلکه آهنگ زندگی‌شان رنگی دیگر بگیرد…

۲

اما اگر

روزی از روزهای زندگیت فرا رسید؛ که از خواب بلند می‌شوی؛ کتت را مطابق همیشه تکانی میدهی و آرام در گوش خدا زمزمه میکنی: مچکرم،برای بودنت…

اما آن روز:

دلت نمی‌خواهد مثل هر روز باشی، مثل هر روز قدم برداری، مثل هر روز با مردم سخن بگویی!

اگر آن روز از زندگیتان رسید یا احساس کردید امروز همان روز است؛

کتتان را بیرون بیاورید،به دورترین نقطه از کهکشان پرتاب کنید، بگذارید کمی نباشد.

دیگر قهوه ننوشید؛ راس همان ساعت کتاب نخوانید.

توصیه من این است «آب لیمو بخورید»

طعم شیرین زندگی را به شما برمی‌گرداند.

یا به جای برنامه همیشگی، لیوان آب یخی را با ضرب بر صورتتان بپاشید…

همه انسان ها «رفیقانی دارند،دیرینه»

همان‌هایی که به جای حالت خوب است؟

می‌گویند: یاری به چشم گریان،دیگرنفس نخواهم.

همان‌هایی که فاصله خنده تا گریه‌شان مو نمی‌زند، می‌دانی؟ با جغرافیای دلت گام برمی‌دارند…

اگر امروز همان روز است:

بدان!

تلاش انسان‌ها؛تنها برای خوشبختیست.

تنها برای اینکه بلند فریاد کنی؛

«حالم خوب است»

انسان‌ها روی زمین کار زیاد می‌کنند؛اما خودشان هم نمی‌دانند؛چه کار می‌کنند!

اگر روزت، امروز است؛

نگذار خاکستر بمانی!

می‌دانی:

انسانی را که «دوست ندارید» هیچگاه دوست نداشته باشید،می‌دانید!

انسان‌ها عاشق همان می‌شوند، که دوستش ندارند.

بدترین دبیر را که دیرین دوست نداشته‌اید را یادتان است؟

یا بدترین روز زندگیتان؟

یا حتی…بدترین سیزده بدر؟

بدترین‌ها،بهترین بازی را با احساست می‌کنند…

  • اما اکنون؛

تفسیر می‌کنم برایت حال یک روز بارانی را.

امروز؛

در نفس هایم، تغییر شگرفی رخ داد.

تا به حال شده است، در هوای نیمه بهاری و نسبتا گرم صدای نفس‌هایتان،حس خنکی خوبی را به وجودتان هدیه بدهد؟

یا اینکه تا به حال شده است،که به قول معروف با خودتان حسابی کیف کنید؟

یا اصلا دلتان سکنجبینی تند را بخواهد؟

یا تا به حال شده است از ته دلتان بخندید در صورتی که هیچ کس دور برتان نباشد؟

امروز در ثانیه‌ای همه این رخداد ها انجام شد.

صبحی نسبتا بهاری، که در نزدیکی ظهر با زیبایی آفتاب رقابت می‌کردیم،هوای خوبی را حس کردم،آنقدر جدی بود که برگشتم و پل پشت سرم را نگاه کردم.

خیره به آفتاب بودم اما از حس نفس‌هایم، دلم خواست که خودم را بغل کنم، دست‌هایم را چنگ زدم به دور بازوانم، راستی؟ چرا نگاهم کردند؟

بعد کمی به خودم نگاه کردم،همه چیز ماجرا واقعا بی نقص بود،هوشیاری اطرافیانم را نداشتم!

حتی درد مغزم را هم دیگر حس نمی‌کردم!

دلم سکنجبین میخواهد!

شربتی که تنفرش را به جز مادرم،خواهرم هم خوب می‌داند…

چقدر همه چیز خوش طعم است؛مزه کشک و بادمجان می‌دهد!

بادمجان- سکنجبان…

یا بادمجین – سکنجبین…

از نوشته‌هایم، خنده‌ام گرفته است.آی خندیدم…

قهقهه‌هایم را حس می‌کنم، دارم گرم می‌شوم.

یا شاید هم، دارد گرم می‌شود!

کسی اینجا نیست، باد سنگین گوش‌هایم،هوای گیپ و تلخ، سکنجبین گرم، یخ‌های وا رفته…

سکوتی به وسعت خونریزی مغزی هر شب!

دلم می‌خواهد،همه این‌ها را حس کنم.

همه این طعم‌ها را.

دلم برای کشک و بادمجان زندگی‌ام عجیب تنگ است!

۴

حالا که تا چهارمین فصل از نوشته‌هایم رسیده‌ای؛ بیا با طعم انار بار دیگر آغاز کنیم:

درخت انار کهنسال با انارهای پوست پیازی

حتی سایه‌ای سنگین، به مانند سنگینی شب‌های نبودنت.

فکرش را بکن، خوب نمی‌شد؟

رو به خانه‌ای چوبی با درخت‌هایی سر به فلک کشیده، که یک طرفش انگور تاب می‌خورد و طرفی دیگر گیلاس‌های زرد!

چشمانت را با ربانی قرمز می‌پوشاندم و وارد آن خانه چوبی؛ سرتاسر موریانه از خاطره‌ها می‌شدیم.

میزی چوبی با پارچه‌ای پر از گل‌های انار که رویش دو فنجان همیشه جا خوش کرده بودند.

شب‌هایی که باران می‌زد دور میز می‌نشستیم و من تا صبح برایت شعر می‌خواندم•

اما؛ بهتر است این بار چای را «تو» دم کنی♤

«چای من یا تلخ است یا سرد»

آخر می‌دانی حافظه‌ام به مانند ماهی‌های قرمز خیال توست؟

همانند تاخیر قطار در حرکت یا برگشتن «تو».

تا به خودم بازگشتم؛ تو نیستی. درخت انار نیست. خانه چوبی با گیلاس زرد هم دیگر نیست!

حتی باران هم نمی‌زند،اما من هنوز راس همان ساعت همیشگی برایت شعر می‌خوانم …

#هرچه از نوشته‌هایم برایت خواندم،

تو را عاشق نکرد…

از امشب، قرار است  «تو» را در نوشته‌هایم بخوانم.#

کجا بودیم؟

می‌گفتم:

درخت اناری کهنسال با انارهای پوست پیازی●

فکرش را بکن؛خوب نمی‌شد؟

۵

می‌دانی؛

بچه‌تر که بودم؛ یه گل که ریشه درست و حسابی نداشت از زمین بابام پیدا کردم،آوردمش خونه.

ی فنجون داشتم،هر صبح تو همون فقط باید شیر می‌خوردم تا برم مدرسه.

کاشتمش تو اون!

روز اول مثل همه گل‌هایی بود که دیده بودم.

شب که شد شکوفه داد!

صبح که پاشدم شکوفش خشک شده بود…

شب که شد یه شکوفه دیگه داد

روز شد باز…

شب شد.باز…

اسمشو گذاشتم: گل مردگی.

گل من هر روز گل می‌داد ولی هیچ وقت گل نداشت؛ گل من هر روز دوباره متولد می‌شد ولی هر روز سه بار می‌مرد.

یه شب بهش گفتم تو رو جان من بگو چرا اجازه می‌دی به این زودی شکوفه‌های قشنگت خشک بشن…

سکوت کرد. جوابمو نداد

بهش گفتم: این بار می‌شه دو تا شکوفه با هم بزنی این طوری وقتی دارن میرن دیگه تنها نیستن.

سکوت کرد. بازم جوابمو نداد…

روز بعد دوتا شکوفه داد!

ولی سر حرفش نموند.انگار تا نیمه حرف منو شنیده بود…

شب که شد: یکی از شکوفه‌هاش خشک شد.

ولی فقط یکی‌شون!

شکوفه دومی برای همیشه موند برام.

دیگه هیچ وقت خشک نشد.

نمیدونم گل مردگی حرف منو اشتباه متوجه شد؛یا شکوفه اولی

عمرش رو داد به شکوفه همیشگیم.

برایت پنج حس خوب را به تصویر کشیدم؛ پرده را کنار بزن، زندگی را با دیدگانت بخوان.

با دستانت لمسش کن!

کلمات را دوست بدار! عطر نوشته‌ها را استشمام کن.

زندگی همین روزنه‌های کوچک احساس در مجرای وجودی توست.

****************************

متن زیر نوشته حمیده توکلی است:

وارونگی عجایب

روزگار روزگار عجیبیست…

خوبی‌های دنیایم عجیب وارونه شده است حتی این را هم بگویم که دنیایم هم به اندازه وارونگی هایش عجیبست، روزگار روزگار عجیبیست….

آری هوای دوران هم خوب است…

خوبه خوب، خبری از هیچ گونه بدی نیست…

اینجا هوا عجیب خوب است، باور کن مهربان جان….

آدم‌ها به همدیگر احترام می‌گذارند، بهتر است بگویم آنقدر که احساس مسئولیت داریم به یکدیگر، می‌دانی هوا دیگر ابری نمی‌شود که باران بیاید، ابرهایش اگر هستند فقط به شوق باران است…

روزگار روزگار عجیبیست…

دیگر کسی دلش نمی‌گیرد از دوری و تنهایی همه در کنار یکدیگر شادند…

باورش سخت است برایت می‌دانم و این را بدان در دنیای عجایب، باور کردن چیز آسانی نیست…

نازنین یار مهربانم اینجا همه چی خوب است، خوبه خوب اما به گفته خسرو مهربان: توباور نکن

روزگار روزگار عجیبیست…

دوران غریبی داریم …خیلی وقت است از ته دل فریاد قهقهه را نزده‌ایم،ترس از مردم امانمان را بریده است…

شاید ترس هم از عجایب باشد!

دورانمان آنقدر را هم که می‌دانیم کوچک نیست، در دلش به قعر دریا حرف است،حرف‌هایی که شاید ندانیم کی و کجا و چه کسی آن‌ها را گفته است….

مردن را یک جا خریدیم از ترس افشای حرفهایمان این عجیب است ….

پس بدان عجیب روزگاریست…

غربت بیداد می‌کند در دورانمان ، چرا که هیچ آشنایی نیست تا جمع کند این حرف‌ها را،

ای آشنای خوبم دیریست ما هم جزو عجایب شده‌ایم، بسی عجیب ….

جاده‌ایست رو به سویم ،هموار و پر پیچ و خم و اتفاقاتی رخ می‌دهد در گمانم که آن هم بسی عجیبست…

جاده‌ام بسی پیچیده است دعاهایت را بفرست برایم، تنگ ماهی بی‌ماهی نمی‌ماند شاید روزی بازهم دلم هوای عجایب را کرد…

و بازهم صدها بار خواندم که:روزگار روزگار عجیبیست….

از آدم‌ها و دورانمان که بگذریم گاهی لازم است که روی این کره خاکی نباشیم و نفس بکشیم و فکر کنیم

مهم نیست چه می‌گویند راجبمان…

از همه این عجایب هم که بگذریم بازهم نهایتش من می‌مانم و قطره‌های باران و هوای نم کشیده ….

روزگار روزگار عجیبیست بیایید کمی خودمان باشیم به دور از عجایب‌های بی سر و ته…

گاهی خودمان برای خودمان همان باشیم که هستیم و اینگونه می‌شود گفت اینجا همه چی برای خودمان است حتی لبخندهای گمشده سال‌های پیش به دور از عجایب…

می‌دانی ماهی ها خیلی عجیبند…سرگذشتشان مثله ما آدم‌هاست…عجیب و در هم…

عید نزدیک است و ماهی بازهم دلش شکست…

نمی‌دانست که عید تمام بشود باید بار خودش را جمع کند و برود از لا به لای حباب‌ها نگاه تلخش حس می‌شد او دل داشت برای ماندن اما تا ۱۳ نشده بود باید می‌رفت ….

می‌بینی چه دنیای عجیبی داریم؟؟؟

حکایت ما آدم‌هاست…

ماهی تنگ دلم افسرده است امشب،از برای رفتن و ماندن کمی سردرگم است امشب…

ماهیم عیدت مبارک…ماهیم بی یار می‌خندی ولی عیدت مبارک…گفته‌هایم بوی تلخی می‌دهد امشب می‌دانم…دل گرفتم در کف دستم شدم ماهی به گمانم من هم می‌روم امشب…

دور از هر گونه عجایب من هم می‌شوم ماهی من هم می‌روم امشب….

دیریست جا مانده‌ام رهگذر خیالم بی‌هیچ عبوری رد می‌شود و خنکای نسیم نوازش می‌دهد تنم را و من هنوز هم همان جامانده دیروزم …در تقدیر جامانده ام …

پرسه زدن در برکه خوشبختی چندی طول نکشید و بوته‌های سبز خیالم رخ بربستند …

کمی مهربان باش آرام جان من…

در تقدیر جا مانده‌ام و تنها افکارت مرا محبوس کرده اند…

می‌بینی چقدر عجیب است؟؟؟

و اما…

مدتیست که بدهکارم به دنیایم و حتی مدتیست که بدهکارم به درختان اطرافم ،و حتی مدتیست که گمان دارم بدهکار شده باشم به زمانه ام ،این بدهکار بودن امانم را بریده است،آه که چه باور زیبایی بود …شاپرک را میگویم،به گمانم شاپرک رویاهایم هم بدهکارست ب خودش اوهم مانند من آرام تر از دیروز است،چه دنیای عجیبیست،دنیای شاپرک‌ها را میگویم ….

داشتم چه میگفتم؟

بدهکارم ….یادم آمد…

می‌بینی چقد عجیب است دنیایمان؟

از همه که بگذریم نهایتش چند سرگذشت می‌مانند برای بازگو کردن…

روزگار روزگار عجیبیست…

یادم می آید روزی روی همین صندلی در همین کافه این دکلمه را یک نفر برایم خواند…

اینها را که خواندی دست نوشته هایش بود…

می‌بینی که چقد کوچک است دنیایمان و حال من در کنجه این کافه نشسته ام …

ولی خوب یادم نمی‌آید آخر حرفهایت را تا باز گویم…

گویی شلوغی صداهای اطرافم تورا می‌خواهد از من بگیرد…

یادم می‌آید آخرین بار چشمهایم را بستم و به نزدیک ترین صدا گوش دادم …

تنها صدای تو می‌آمد…

آنقدر محو صدایت شده بودم که تمامه دکلمه‌ات را از بر شدم…

اما آخرش چه شد که دیگر یادم نیست؟

چشمانم را باز کردم درست در آخرین پاراگراف‌های دکلمه ات که برای آخرین بار گفتی:روزگار روزگار عجیبیست

گفتم چشمانم را باز کردم؟

تورا دیدم دیگر یادم نیست آخر دکلمه چه شد فقط می‌دانم آنقدر که روزگار روزگار عجیبیست که سالهاست در گوشه این کافه این دکلمه را بلند میخوانم تا انتهای قصه تو بگویی آخرش را ، بدانم چه شد آخر دکلمه ات…

راستی می‌گفتی روزگار روزگار عجیبیست؟

 

ثبت دیدگاه