علیرضا جعفرپور
روزنامه نگار
عقربههای ساعت گویا هستند که ساعت از دو بامداد گذشته. مراسم عروسی و عروس کشان و تماشای جهیزیه عروس تمام شده است. بله عروسی بود، البته فقط اسمش عروسی بود. شباهت به هر چیزی میداد جز عروسی. از صحبتهای کارشناسانه کشاورزی، شهری، عمرانی گرفته تا امنیتی و سیاسی. انگار نه انگار که امشب عروسی در کار است. گویا همگی منتظر شام هستند که نوش جان کنند و رفع زحمت. بگذریم از اینکه تعدادی از اقوام هم به لطف گرفتاریها باید در مراسمات زیارتشان کنیم و احوال پرسی.
به هر روی نوبت به عروس کشان میرسد. مادرم را میبینم که زیر لب دارد نذر و نذورات میکند و حمد و قل هوالله میخواند که این قافله عروس کشان سالم به مقصد برسد ولی خبر ندارد با این همه جیغ و بوق ترقه و فشفشه و سر و صدا که حتماً اسباب آزار و اذیت دیگران را فراهم کردیم، آن همه نذر و نیاز راه به جایی نمیبرد بلکه مقداری فحش و ناسزا و خدا بیامرزی به را خودمان فراهم کردهایم و بس. به هر حال هر طور که بود به در خانه مقصود که خانه عروس و داماد هست میرسیم. گوسفندی را میبینم که چنان بخت ازش برگشته که قرار است این موقع شب بعد از زابراه شدن بیخوابی خونش را هم بریزند. عجب حکایت تلخی…..
با ریختن خون این زبان بسته ما هستیم و یک درب بسته و خانمها هستند و بازید از جهیزیه عروس. از اینجا را باید با نقل قول و از گوش فال وایسادن و از غیبتها برایتان بنویسم. به به عجب جهازی. انگار پدر عروس فروشگاه زده و جهیزیه را به حراج گذاشته. همه چیز در معرض نمایش. دقیقاً عین فروشگاه. تازه عجب هنری به خرج دادهاند میوه آرایی و گل آرایی یخچال هم به این نمایشگاه اضافه کنید. ملت هم همه هجوم بردهاند در آشپزخانه. فعلاً مشغول بررسیاند. مارک مشخص میکنند و چنان مارکها را میخوانند که انگار قرا است خرید کنند. قاشق و چنگالها را میشمارند. کارشناسی پچ پچانه میکنند. نظر میدهند آن یکی که سری در سرها در آورده میگوید این چینی است ولی طرح فرانسه زدن. فلان چیز آرکوپال نبود. بماند که این بحث کارشناسانه از خانه عروس و داماد به پشت تلفنها رفته و تا مدتها نقل مجالس است. از آشپزخانه بیرون میآیند از این اتاق به آن اتاق. از این کمد به آن کمد، حالا مگر دست میکشند، مگر بیرون میآیند که آقایان پشت درب مانده را از انتظار بیرون آورند.
در این میان پدر و مادر عروس را نگو که دلشان عین سیر و سرکه میجوشد که چه چیزها پشت سرشان بگویند یا نگویند. هم خودشان و هم دخترشان سربلند شدهاند یا که نه؟؟؟ اما کسی نیست که به این جماعت بگوید چه کار به زندگی مردم دارید؟؟؟ چرا در زندگی مردم سرک میکشید؟؟ این همه چشم و هم چشمی برای چیست؟؟؟ خدا میداند همین پدر با چه بد بختی و با قرض و وام و چک و بدهی این جهیزیه را سر هم کرده است که امشب جلوی اقوام و در برابر بازدیدشان سربلند بیرون بیایند اما غافل از اینکه سربلندی به اصل و اصالت است، سربلندی به صبر و گذشت و اخلاق است نه به مارک ساید و اینچ تی وی و فرش ابریشم. بیایم برای یک بار هم که شده تصمیم بگیریم رسمهایی که نازیبایهایش بر زیبایهایش فزونی دارد کنار بگذاریم. شاید در همین حوالی کسی باشد که قدرت خرید چنین جهیزیهای را ندارد و غرق در غصه است که چه باید بکند؟؟؟ شاید با کنار زدن نازیباییها دردی از کسی دوا شود. شاید پدری کمتر غصه بخورد. شاید نو عروس دم بختی کمتر افسرده شود. شاید مادری بتواند سرش را بالا بگیرد. شاید…. شاید ما بتوانیم در این همه خوبی سهیم باشیم. شاید…