یکی از مخاطبان، مطلبی طنز درباره محمدرضا نسب عبداللهی، سردبیر سابق و بنیانگذار انارپرس ارسال کرده که با هم میخوانیم:
آوردهاند در سرزمینی دور به نام انار ؛ از نسب عبداللهی نامی، فرزندی ذکور پا به عرصه وجود و خویش به منصه ظهور گذاشت با ونگ ونگی کرکننده، ورجه هایی بس ملالآور.
پدر، وی را محمدرضا نامید. این وروجک از همان اوان کودکی، شیطونی بود بلا و کودکی بود ناقلا.
گویند از بدو تولد ورجه وورجههای فراوان داشت؛ پس او را در کوی و برزن محمد پرشی صدا میکردندی و چون دوست دوران کودکیش (ش) را (س) تلفظ میکرد و او را محمد پرس صدا میزد ، این نام بر او بماند تا زمان مرگس- ببخشید مرگش- و بعدها چون به حرفه آرام و کم خطر و پر کسب و رونق و پول ساز خیلی با حال خبرنگاری و روزنامهنگاری روی آورد این نام بر وی با مسمیتر شد و چون سایتی اینترنتی در شهر انار راهاندازی نمود ، آن را انارپرس نامید.
لیک معلوم نگردید این پرس به منظور خبرهای بلاد انار است یا همان پرشهایی است که در دوران طفولیت در انار مینموده است. هر چه بود این سایت خاری شد به چشم دشمنان سرسخت هزارجان انار و اناری و بلایی بود نازل شده بر سر حسودان تنگ نظرِ چشم کُتو( سوراخ)؛ از هرکس انتقاد کرد دشمنش نامیدند و هر مشکلی را بیان کرد او را مشکلتراش خوانیدند. معلوم نبود این همه اشکال و ایراد و عیب و کژی و زشتی و پستی و بلندی و پایینی و … خلاصه درد و مرض را در آن بلاد دور از کجایش در میآورد این محمد پرسی ( با محمد مرسی اشتباه نگیرینا ،این اون نیست).
آن بلاد که این همه بدی نداشت. خوب بود مثل شهر فرنگ. از همه رنگ. داخل که میشدی همین جور نقل و نبات و خوبی و زیبایی و قشنگی و خوشکلی از سر رویش میبارید. مردمان از هر طرف که وارد این شهر میشدندی محال بود زیبایی را نبینندی. جادهها در دسترس بی سردرگمی و پیچ خوردنهای فراوان.
یادم آرد روز شیرین
گردش یک روز دیرین
دور جادههای پیچین ( کمربندی)
نرم و نازک ( بی دست انداز)
چست و چابک ( بدون سرعت گیر و گودال)
کودکی ده ساله بودم
پیر گشتم من در این راه
باقی شعر رو خودت بگیر برو بالا ؛( کمربندی رو که دور زدی برگرد دوباره دور بزن حالت جا بیاد. )
این بلاد همه چیزش عالی بود و بی عیب . آثار باستانیاش که دیگر اصلا عیب نداشتندی. این یکی را این محمدپرسی خیلی غرض داشته است، گفته باشم. هیچکدام خراب نمیشدندی، ولی وی هی پشت سر هم خبر میداد که: تخریب آثار باستانی، تخریب آثار باستانی ؛یک مدرک هم نداشت. یخدان به این خوشکلی نمیدانم چرا حرف از تخریبش میزد. بعدها ، بعد از زمان محمدپرسی، چند بار دیگر باران بارید و خوشکلتر هم شد، سوراخ شوراخ شده بود این یخدان به چه قشنگی و بعدها که فرو ریخت تلی از خاک شد بسیار باستانی تر و قشنگ تر.
خانه ابوالحسن خان که دیگر حرفی نداشت. اصلا تا آن زمان کسی داخلش را ندیده بود و نیز تا این زمان؛ شاید محمد پرسی پرس کرده (همان پرش منظورم بود )و رفته داخلش را دیده باشد، که البته بعید است چون پرش در دوران طفولیت وی رخ داده بود و پرس در دوران بزرگسالی و هرگز این دو جمع نگردیدندی.
قلعه انار هم خیلی زیبا بود و در آن دوران تازه مرمت گردیده بودندش. یک طرفش را یک شکلی در آورده بودند، طرف دیگر را شکلی دیگر . یک طرف را پارک کرده بودند و یک طرف مقبره. یک طرف کودکان سر می خوردند و تاب – یک طرف حاجت می طلبید رنجوری بی تاب- یک طرف خانهای بلندتر از بارو-یک طرف غلط میزد در چمن یارو- همه اینها با هم در یک مکان به خوبی و خوشی جمع گردیده بودندشان. آن وقت محمدپرسی هر روز مینالید و حرف در میآورد و تازه نظریه جابجایی مردگان را هم میداد. مگر میشود جسدی را با احترام از جایی به جای دیگر انتقال داد؟ حال اگر در شهر دور دیگری، مردگان را با لودر بار کرده و به جایی دیگر در حاشیه ی جادهای دور خالی کردهاند به ما چه!!؟ آنها بیتربیت بودند ما که نباید مثل آنها باشیم و مردههایمان را حتی با احترام به جای دیگر و مقبرهای دیگر انتقال دهیم.
مشکل پزشکی و درمانی هم در این شهر اصلا وجود نداشت . بیمارستان داشت به چه خوبی؛ تا آن زمان هیچکس در بیمارستان انار جان به جان آفرین تسلیم نکرده بود. اگر هم کرده بود کم بودندی . یک مقدار کم آدم جان به جان آفرین تسلیم کرده بودندی( مثلا دو یا سه یا …مورد شاید، شاید، نمیدانم ؛ از چند مورد این مقدار کم نمیدانم. بعدا بیمارستان انار جوابیه میدهد پروا ندارم) همه در بین راه رفسنجان تسلیم میکردندی ؛ نهایت اگر در بین راه هم تسلیم نمیکردندی در رفسنجان که دیگر رد خور نداشت ؛ تازه مرگ دست خداست به این شک دارید؟ ها ها ها ها ها.؟ نباید ناسپاسی کرد ؛ تصور کنید اگر این بیمارستان در آن زمان به جای رفسنجان در شهربابک بود-شهربابک خودمان-(تقریبا همه شان یا اینجایند یا خویش و نزدیک در شهرمان دارند یا با اداره شان از شهربابک کلا آمده اند اینجا ) یا اصلا نزدیکتر همین تزرج بود – تزرک خودمان- یا جای دانشگاه آزاد بود؛ و دانشجوهای دانشگاه آزاد همه مریض بودند؛ یعنی مریض بیمارستان رفسنجان که جایش جای دانشگاه آزاد انار بود، بودند. آنوقت آمبولانس می آمد از خیابان ابوذر غفاری برود ، به فکرش هم نمیرسید که بسته باشد، چون نیم ساعت قبلش وقتی مصدوم را از کمربندی میآورد باز بودندی این بمبست راز. برمیگردد از بلوار آیتالله خامنه ای برود که کنده بودند برای لوله های آب، برق ، فیبر نوری و گاز ؛ بالاخره کنده بودند کارگران زحمتکش یکی از این ادارههای زحمتکش؛ دیگر نمیتوانست برود، آمبولانس را میگویم یادتان هست که مصدوم داشت؛ بر می گشت و می آمد پایین تر. از چهار راه تا میدان هم که بسته بود؛ کلا قرنها است که برای روکش قیرگون بسته است؛ میرفت آخر آزادگان جنوبی دور می زد و آخر از خیابان کجو کنار پاسگاه(اسمش را هیچوقت ندانستم؛ همیشه گفتم خیابان کجو) میرسید به میدان بسیج؛ بعد می رفت میرسید به میدان امام ( فلکه شهربابکی ؛ وقتی می گویم از خودمانند بیراه نمیگویم؛ میدان اماممان را هم از خود کردند)و میگازید ( درست بخوانید این کلمه را، حرف در نیاورید) تا آخر بلوار خلیج فارس و انگار تا خلیج فارس رفته بود؛ بعد دوباره وارد کمربندی شده و می رفت تا نزدیک تپه های علی آباد ( اگر شهید گمنام را اینجا آورده بودند توسلی میجستند و مریض زنده می ماند؛ چقدر این محمد پرسی گفت، هیچکس به خرجش نرفت) دور می زد و بر میگشت و به نزدیک دانشگاه آزاد که میرسید مریض جان به جان آفرین تسلیم میکرد. پس همان بهتر که بیمارستان رفسنجان در رفسنجان بود نه در شهربابک و تزرج و جای دانشگاه آزاد. همان به که بدنامیش در تاریخ به رفسنجان مانده نه به شهربابک و تزرج که از خودمانند و جای دانشگاه آزاد. مگر دانشگاه آزاد چه ایرادی دارد که بیمارستان به جایش باشد و هی مریض بمیرد. دانشجو تربیت میکرد و می کند و خواهد کرد به این خوبی. همه شان هم زنده اند ؛ مریض که نیستند طفلکان معصوم ، خیلی هم خوبند بچه های به این قشنگی ؛ شب و روز جان میکنند برای کسب یک نمره حلال. تا حالا کسی در طول تاریخ ندیده یک نفرشان برای یک صدم نمره به یک استاد رو زده باشند. (کی گفت حالا ما بیمارستان رفسنجان را جای دانشگاه آزاد تصور کنیم همش فکر می کنم استادان دانشگاه دکترهای بیمارستانند و کارمندان هم تزریقاتچی اند.) بگذریم .. همه چیز در این بلاد خوب بود، اما محمدپرسی هر روز در این سایت کذایی بیجهت مینالید و بی دلیل عیب در می آورد و وصله های گُل گُلو به این شهر می چسبانید.
در شهری که فرماندارش می گفت فرمانبردار است؛ شهردارش می گفت شهردار است؛ طبیب می گفت بیمار است و مرده میگفت جاندار است . کارمند می گفت بیکار است و بی کار میگفت پولدار است. قلیونش بیش از سیگار است و معتادش همه شب بیدار است. کشاورزش شبانه روز آبدار است و تاجر می گفت ندار است؛ خالی از پسته اش انبار است و چیزی که زیاد است طلبکار است. کم می گفت بسیار است و بسیار کمی کم دار است… همه چیز گل و بلبل در انار است؛ لیک محمدپرسی فردی بیمار است.
سیاه ۲۵/۵