• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

تکیه گاه بی تکیه گاه

  • 13 شهریور 1393 - 0:03
تکیه گاه بی تکیه گاه

تموم شد.همه چی تموم شد.دیگه هیچ امیدی نیست.اینارا رو دکتر گفت وادامه داد:براش دعا کنید.

یکی میگه تقصیر منه.چقد الکی دعوا تو خونه راه می انداختم.یکی میگه من خودمو نمی بخشم،هیچ وقت.اون یکی گوشه نشسته و از شدت شرم سرش رو پایین انداخته.احمد برای اینکه جو رو قابل تحمل تر کنه میگه خوب مرگ آغاجون وعلی هم بی تاثیر نبود.چرا هروقت میرفتیم یه سره میخندید،چرا هیچ وقت ننالید،چرا…دکتر میاد بیرون میگه اگه میخواین ببینیدش زود باشید.
همه پشت شیشه جمع میشن.هیچ فرقی نکرده وباهمون صورت معصوم وپرخنده وایساده بود؛اما اینبار داشت پرستار رو نگاه میکرد.پرستار باخنده ولی سریع لباسهاش رو در میاورد ولباس سفید تنش میکرد.پس از چند لحظه با هم در دهلیز دراز روبروشون گم شدند.
انگار مادر داشت باخودش تموم صبوری های دنیا رو میبرد وبا دستی نامرئی شیره وجود بچه هاش رو از لای نرده ها به سمت خودش میکشید.هرچی بچه ها صدا میزدند،اصلا عکس العملی نشان نمیداد،انگارهیچی نمی شنید.دکترآروم گفت:بی فایده است.
اون واکنشهای بازتابیش رو به طور کامل از دست داده.از پنجره های سالن تابش ارغوانی غروب چقدر زیبا می نمود.مادر مثه همیشه آروم قدم برمیداشت وجاده طاقت فرسای زندگی رو ذره ذره تموم می کرد.
انگار خودشم خوب داشت اینو حس میکرد که این آخرین دهلیزیست که طی میکند،،،

متن ارسالی از امین

ثبت دیدگاه