• امروز : پنج شنبه - ۹ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Thursday - 28 March - 2024

هق هق گریه، پایانی بر ۲۹ سال چشم انتظاری مادر

  • 07 مرداد 1394 - 16:10
هق هق گریه، پایانی بر ۲۹ سال چشم انتظاری مادر

اشک شوق، غبار چشم های سال ها به درمانده و منتظرش را می زدود و این نوید پایان ۲۹ سال چشم انتظاری بود.

 به گزارش ایرنا پیرزن در حالی که اشک هایش را با گوشه چارقدش پاک می کرد هق هق کنان، گوشی تلفن را گرفت و خطاب به فرزندانش گفت که «خبر دارید محمدرضا داره میاد» و گریه امانش را برید.

هق هق صدایش مانع از این می شد که صحبت هایش را به وضوح بشنوم اما این را خوب می شنیدم ‘خبر داری محمدرضا داره میاد ‘ …

بعد از اینکه خبر شناسایی چند تن از شهدای غواص و چندی دیگر از شهدا را به عنوان شهدای استان کرمان شنیدم، مسرور از آمدنشان طبق گفته بنیاد شهید و امور ایثارگران برای عرض تبریک به سمت منزل دو تن از شهدا حرکت کردیم؛ ساعت حدود ۱۳ بود ظهر یک روز گرم در دل مرداد ماه.

یکی از بچه های گروه مستندسازی زنگ در خانه شهید را زد همه منتظر پشت در ایستاده بودند، قلبم در سینه غوغایی داشت، خدای من؛ چگونه می شد موضوعی به این مهمی را به مادر و پدری که سال ها انتظار آمدن فرزندشان را کشیده بودند براحتی منتقل کرد .

بعد از اندکی در خانه گشوده شد و ما پشت سر سردار حسنی سعدی وارد خانه شهید شدیم، خانه ای قدیمی با اتاق هایی دور تا دور و باغچه ای در وسط که درخت پسته در آن خودنمایی می کرد و حوضچه ای بی آب که حکایت از سال های تنهایی داشت.

همه به ترتیب از در ورودی سالن، وارد ساختمان خانه شدیم کمی بعد پیرزنی تکیده با دست ها و صورتی چروک که روایتگر سال ها انتظار بود از در آشپزخانه بیرون آمد و شروع به احوالپرسی با تک تک گروه کرد.

کمی بعد همه در اتاق پذیرایی که با قالی کرمانی مفروش شده بود جای گرفتیم و مادر و پدر شهید کنار مدیرکل بنیاد شهید نشستند.

عکس های شهید محمدرضا طالبی زاده و علی برادر شهیدش بیش از هر چیز دیگری به چشم می آمد.

مدیرکل بنیاد شهید و امور ایثارگران کرمان که خود نیز دنیای رزمندگی، آزادگی و حتی نثار کردن شهید را تجربه کرده است نیک می داند باب سخن را چگونه بگشاید.

سردار حسنی سعدی از پدر شهید پرسید: محمدرضا چه سالی شهید شد؟ و پدر شهید گفت: سال ۱۳۶۵ در کربلای چهار هنگامی که ۲۳ ساله بود.

وی رو به پدر شهید گفت: حاج آقا دوست دارید جنازه محمدرضا پیدا شود، دفنش کنیم و برای خواندن فاتحه سر قبرش برویم؟ پدر شهید جواب داد البته که دوست داریم اما حالا بعد از چند سال … و سرش را پایین انداخت و سکوتی محض اتاق را فرا گرفت!

سردار حسنی سعدی ادامه داد: پدر جان ۲۱ شهید استان کرمان در راه هستند خدا بخواهد شاید شهید شما هم بین آنها باشد، بیاید و شهرمان را معطر و فضای شهرمان را نورانی کند.

وی گفت: غواص های کربلای چهار که توسط دشمن مظلومانه شهید شدند در راه کرمان هستند.

یکی از خبرنگاران از پدر و مادر شهید پرسید شما منتظر هستید محمدرضا بیاید؟ پیرزن در حالی که دست هایش را به هم می فشرد گفت بله همیشه چشمم به در است، بعضی شب ها با صدای زنگ در از خواب بیدار می شوم و فکر می کنم محمدرضا آمده است.

زهرا طالبی زاده مادر شهید گفت: حالا ۲۹ سال است که منتظر محمدرضا هستم.

سکوتی محض دوباره بر اتاق مستولی شد، بچه ها کم و بیش اشک می ریختند.

سردار حسنی سعدی گفت: حاج خانم ۲۰ مرداد شهادت امام صادق (ع) ۲۱ شهید شناسایی شده اند و دارند می آیند، احتمال زیاد محمدرضای شما هم با آنهاست.

باز هم سکوت در اتاق سنیگنی کرد. پدر و مادر شهید همانطور نشسته بودند، حتی عکس العملی هم نشان نمی دادند باورش دشوار بود اینها زمینی به نظر نمی رسند اینها فرشته های خدا بر روی زمین اند.

سخت و سنگین بود، نمی دانم شاید بهت زده شده بودند، شاید هم چشمه های اشکشان پس از سال ها، حالا مانند حوضچه وسط حیاتشان خشک شده بود، صدای پنکه سقفی تنها صدایی بود که از اتاق پذیرایی خانه شهید محمدرضا طالبی زاده به گوش می رسید!

کمی بعد گروه مستندسازی شماره تلفن منزل برادر شهید محمدرضا را گرفتند و گوشی را به دست پدر شهید دادند و از او خواستند که پیغام آمدن شهید را به او بدهد.

حالا دیگر اشک پهنای صورت همه را گرفته بود. پدر شهید گوشی تلفن را گرفت و با پسرش حمید سلام و احوال پرسی کرد و بدون فوت وقت گفت حمید بابا؛ محمدرضا پیدا شده، انگار این پدر پیر، منتظر همین لحظه بود تا عقده سال ها دوری را بگشاید، صدای گریه پیرمرد بلند شد، او های های گریه کرد و حمید با آنکه فرسنگ ها از پدر و مادر دور بود از آن سوی خط گریه کرد و گروه با اشک های آنها هق هق زدند و اشک ریختند.

خدای من اینجا کجاست؟ چطور می شود این اشک ها این دست های چروکیده و این چشم های منتظر را معنا کرد؟! به یقین هیچ زبانی نمی تواند این همه عشق را معنا کند، کجایند دشمنان این مرز و بوم تا ببینند عشق به خوبی ها، ریشه در جان و دل این مردم دارد تا آنجا که جگر گوشه هایشان را برای دفاع از آرمان هایشان اینگونه نثار می کنند و اینطور محکم می ایستند و قد علم می کنند.

حمید از آن سوی خط گریه کرد مادر شهید هم که تا حالا آرام نشسته بود بعد از آنکه گوشی تلفن را گرفت بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد و پیغام آمدن جگر گوشه اش را به حمید داد.

انگار مادر شهید روضه می خواند و ما پای منبر او گریه می کردیم شاید ما هم بعد از سال ها که دیگر یادمان رفته هشت سال چه عزیزانی تن نازنین شان را برای حفظ آرامش و سلامت ما جلوی توپ و تانک دشمن گرفتند این روضه خوانی و این اشک ریختن را می خواستیم.

گروه مستند سازی، شماره چهار خواهر و برادر دیگر شهید را یکی پس از دیگری گرفتند و مادر شهید به تک تک آنها، مژده آمدن محمدرضا را با اشک شوق داد و همه به پاس تشکر از معبودشان برای این وصال شیرین بعد از سال ها اشک شوق ریختند.

توصیف این لحظه ها کار هر قلمی نیست؛ باید از جنس آنها باشی تا معنای سال ها انتظار را بفهمی، عاشق باشی تا عشق را معنا کنی، اما هزاران افسوس از من و قلم شکسته ام….

مادر شهید محمدرضا طالبی زاده، مادر مادر گفت و اشک ریخت و پدر شهید هم مظلومانه عکس محمدرضا را در آغوش گرفته بود و می بوسید و آرام اشک می ریخت، سکوت تنها چیزی بود که اینجا باید می بود.

همه اشک می ریختند و سردار حسنی سعدی هم در حالی که اشک چشمش را پاک می کرد از خدا صبر و اجر برای خانواده شهدا طلب می کرد.

ثبت دیدگاه