روزی بود و روزگاری؛ در زمانهای نه چندان قدیم، روستایی بود به اسم “زورآباد”؛ کدخدایی داشت و خان والایی. “خان والا” اداره روستا را به کدخدا سپرده بود و خودش در شهر زندگی میکرد. چند سالی بود که ابرها خسیس شده بودند و کشاورزای “زورآباد” چشمشون به آسمون خشک شده بود، بارون کم شده بود […]