• امروز : جمعه - ۱۰ فروردین - ۱۴۰۳
  • برابر با : Friday - 29 March - 2024

حکایت کشاورزان “زورآباد”، آبیاری زمین‌ها و کدخدای باج‌گیر

  • 07 اسفند 1392 - 0:04
حکایت کشاورزان “زورآباد”، آبیاری زمین‌ها و کدخدای باج‌گیر

روزی بود و روزگاری؛ در زمان‌های نه چندان قدیم، روستایی بود به اسم “زورآباد”؛ کدخدایی داشت و خان والایی.

“خان والا” اداره روستا را به کدخدا سپرده بود و خودش در شهر زندگی می‌کرد.

چند سالی بود که ابرها خسیس شده بودند و کشاورزای “زورآباد” چشم‌شون به آسمون خشک شده بود، بارون کم شده بود و گره افتاده بود توی کار کشاورزا و گندمزارها تشنه بودند.

خان والا از کدخدا خواسته بود که توی این کم بارونی، کشاورزا در هر گُمار فقط سه ساعت گندمزارهاشون رو آبیاری کنن.

“صفدر، سعدالله، صمد و ابول” هر کدوم چند هکتار زمین گندم داشتند و سه ساعت آب در هر گمار کفاف گندمزارهاشون رو نمی‌داد.

یه روز که نوبت آبیاری گندمزار صمد بود، کدخدا رفت سر زمین تا که مبادا صمد بیشتر از سه ساعت آب راهی زمینش کنه. کدخدا وایستاده بود و نظاره‌گر بود که صمد سفره دلش رو وا کرد و گفت محصولم داره از بین می‌ره و به خاک سیاه می‌شینم. کدخدا بیا و نزار من به خاک سیاه بشینم…

کدخدا هم گفت خان والا گفته فقط سه ساعت می‌تونی آب ببندی نه بیشتر اما اگه سر کیسه رو شل کنی، منم میزارم شش ساعت آب ببندی و دمش رو بالا نمیارم. به خان والا هم می‌گم فقط سه ساعت آب راه زمین کردی.

صمد هم انگار دنیا رو بهش دادن، شب رفت در خونه کدخدا و مقداری پول داد بهش.

fesad

صفدر و ابول هم همون کاری رو کردند که صمد کرده بود و به همین دلیل اجازه داشتند که در هر گمار شش ساعت آب ببندند.

اما سعدالله پولی نداشت که باج بده و کدخدا هم نمی‌گذاشت بیشتر از سه ساعت آب ببنده.

گذشت و گذشت تا محصول سعدالله به علت کم‌آبی از بین رفت و صفدر و صمد و ابول هم خروار خراور گندم از زمین‌هاشون برداشت کردند.

سال بعد سعدالله پیش خودش فکر کرد پارسال صفدر و صمد و ابول تونستند با بستن شش ساعت آب این همه محصول برداشت کنند، چرا من شش ساعت آب نبندم و محصول خوب برداشت نکنم؟

برای همین بود که رفت پیش خُرزو خان و ازش پول قرض کرد و داد به کدخدا تا بتونه به جای سه ساعت، شش ساعت آب ببنده.

حالا همه خوشحال بودند که می‌تونند به کدخدا باج بدهند و کدخدا هم خوشحال بود که می‌تونه باج بگیره…

۲۰ سال بعد

توی این ۲۰ سال بارندگی در زورآباد کمتر و کمتر شد، آب چاه ته کشید و دیگه آبی نبود که کشاورزا به کدخدا باج بدن تا زمین رو آبیاری کنن.

دیگه نه از آسمون بارونی میومد نه آبی توی دل زمین بود که چاه پرآب بشه، کشاورزا به خاک سیاه نشستن و دار و ندارشون رو از دست دادن. کدخدا هم که ۲۰ سال از کشاورزا باج گرفته بود و حسابی بارش رو بسته بود؛ زورآباد رو ترک کرد و رفت شهر تا با باج‌هایی که از کشاورزا گرفته بود، زندگی خوبی رو شروع کنه…

ثبت دیدگاه